معنی نیکی و بخشش

حل جدول

نیکی و بخشش

بذل، جود، سخا، وهب، هبه


بخشش

هشام
عطا
وهب
دهش
نزل
بذل
سخا
بخشش عادتِ دهش بدونِ انتظار جبرانِ آن از سوی طرفِ مقابل است.
در اسلام به بخشندگی سخاوت گفته می‌شود. سخاوت در لغت از "سَخو" به معنی جود و بخشش بوده و سَخی به معنی بخشنده است.
در مزدیسنا داد و دهش (ترکیب عطفی، اِ مرکب) از اتباع عطا و بخشش، عدل و سخا است و از سوی اشوزرتشت برای باورمندانِ به مزدیسنا بسیار سفارش شده است. به دهشمند در مزدیسنا، سوشیانت نیز گفته می‌شود.
معانی دیگر بخشش و بخشندگی: احسان، انعام، بذل، پاداش، تبرع، جوانمردی، جود، داد، دهش، سخاوت، سخا، صله، عطا، عطیه، فضل، فیض، کرامت، کرم، موهبت، نعمت، نیکوکاری، نیکی، وقف، هبه، آمرزش، رحمت، غفران، مغفرت

داشاد- عطیه

نزل

هشام

لغت نامه دهخدا

بخشش

بخشش. [ب َ ش ِ] (اِمص) داد. دهش. عطا. انعام. (ناظم الاطباء). عطا. (آنندراج). عِداد. عائده. دسیعه. فجر. وهب. موهبه. موهب. نُحلی ̍. عطیه. (از منتهی الارب). سخا. بخشندگی. رادی. صله. هبه. بذل. رفد. نَدی ̍. کرم. جود. فیض. حبوه. حباء. (یادداشت مؤلف):
از ملکان کس چنو نبود جوانی
خلق نداند همی که بخشش او چند.
رودکی.
دهد خواهندگان را روز بخشش
درم در تنگ و گوهر در تبنگوی.
ابوالمثل.
ببالا بلند و ببازو ستبر
بمردی چو شیر و به بخشش چو ابر.
فردوسی.
میان بزرگان درخشش مراست
چو بخشایش و داد و بخشش مراست.
فردوسی.
به بخشش چو ابری بود نوبهار
بود پیش او گنج دینارخوار.
فردوسی.
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته.
فردوسی.
دل و زبان و کف او موافقند بهم
گه وفا و گه بخشش و گه گفتار.
فرخی.
روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر
روز کوشش نه همانا که چنو بیند زین.
فرخی.
بزرگواری و کردار اوی و بخشش او
ز روی پیر برون آورد همی آژنگ.
فرخی.
بسا کسا که بدینار بخشش تو ببرد
ز دل غم و ز دو رخسار گونه ٔ دینار.
فرخی.
شه از داد و بخشش بود نیکبخت
کزو بخشش و داد نیکوست سخت.
اسدی.
ای بازپسین زاده ٔ مصنوع نخستین
در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین.
سنایی.
بخشش از حق بهانه بر سعداست
جود از ابر و لاف بر رعد است.
سنایی.
آفتاب بخششی و سایه ٔ بخشایشی
زآفتاب و سایه پرسیدم همین آمد جواب.
سوزنی.
هست سه عادت ترا بخشش و مردی و دین
دست سه عادات تست تخم سعادات کار.
خاقانی.
بخشش تو بقدرهمّت تست
نه بقدر ثنا فرستادی.
خاقانی.
این هم ز بخشش فلک و جود عالم است
کان را که خاک باید خوردن شکر خورد.
خاقانی.
زان بخششی که بر درعالم شد
انده نصیب گوهر آدم شد.
خاقانی.
یکی را داد بخشش تا رساند
یکی را کرد ممسک تا ستاند.
نظامی.
ببخشد دست او صد بحر گوهر
که در بخشش نگردد ناخنش تر.
نظامی.
بخشش نیکو آنکه ترا درویش نگرداند. (مرزبان نامه).
وگر بوعده ٔ بخشش به اتفاق الحال
خلاف عادتشان آتشی جهد ز چنار.
کمال اسماعیل.
تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروز بخشش گویی من و توایم انباز.
کمال اسماعیل.
بر توخوانم ز دفتر اخلاق
آیتی در وفا و در بخشش.
حافظ.
- بخشش ساختن، تهیه کردن و بدست آوردن هبه و صله و انعام:
خدمت سلطان بر دست گرفت
خدمت سلطان سهل است مگر
از پی ساختن بخشش ما
خویش را پیش بلا کرده سپر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 184).
|| بخشایش. جوانمردی. عفو. (یادداشت مؤلف). گذشت. گذشتن از جرم و خطا:
سر مایه ٔ شاه بخشایش است
زمانه ز بخشش بر آسایش است.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
- امثال:
از خردان لخشش از بزرگان بخشش. (یادداشت مؤلف).
بخشش از بزرگتر است و گناه از کوچکتر. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 394).
|| تقسیم. (یادداشت مؤلف). قسمت کردن. بخش کردن: سلم بتور پیام فرستاد درباره ٔ بخش کردن فریدون جهان را به سه پسر خود:
سزد گربمانیم هر دو دژم
کزینسان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا دست ترکان چین
که از ما سپهدار ایران زمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
بمغز پدرْت اندرون رای نیست.
فردوسی.
مفرق، جای بخشش موی از سر. (السامی فی الاسامی). || (اِ) سرنوشت. تقدیر. نصیب. قسمت. قسمت ازلی. مقدر. (یادداشت مؤلف):
به بیژن درآمد چو پیر دژم
نبود آگه از بخشش چرخ خم.
فردوسی.
مرا گر زمانه شده ست اسپری
زمانم ز بخشش فزون نشمری.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 820).
یکی آنکه از بخشش دادگر
به آز و به کوشش نجویی گذر.
فردوسی.
بجستیم خشنودی دادگر
ز بخشش به کوشش ندیدم گذر.
فردوسی.
باد خنک بر آتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر
آتش هزار بار فزون گشت از آنچه بود
بخشش همه دگر شد و تدبیر من دگر.
فرخی.
اگر بخشش چنین رانده ست دادار
ببینم آنچه او رانده ست ناچار.
(ویس و رامین).
جهان گر کنی زیر و بر چپ و راست
ز بخشش فزونی ندانی نه کاست.
(گرشاسب نامه).
این به بخشش است نه بکوشش، برنج در رنج توان افزود در روزی نتوان افزود. از اسرارالتوحید). یقول [زرادشت] ان ما فی العالم ینقسم قسمین بخشش و کنش، یرید به التقدیر و الفعل. (ملل و نحل شهرستانی). هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش آسمانی گذر نیست. (سندبادنامه ص 330).
در آن بخشش که رحمت عام کردند
دو صاحب را محمد نام کردند.
نظامی.
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت.
حافظ.
|| حوت و ماهی. (ناظم الاطباء). نام برج حوت است کذا فی تحفهالاحباب. (از شعوری):
آفتاب آید ز بخشش زی بره
روی گیتی سبز گردد یکسره.
رودکی (از شعوری).


نیکی

نیکی. (حامص) خوبی. حسن. مقابل عیب و بدی. صفت خوب و پسندیده:
بر آغالش هر دو آغاز کرد
بدی گفت ونیکی همه راز کرد.
بوشکور.
به نیکی بباید تن آراستن
که نیکی نشاید ز کس خواستن.
فردوسی.
بود نیکی تو از این بد فزون
تو بودی به نیکی مرا رهنمون.
فردوسی.
وآنت گویدهمه نیکی ز خدای است ولیک
بدی ای امت بدبخت همه کار شماست.
ناصرخسرو.
|| درستی. صحت. استواری. جودت. صلاح:
تو نیکی طلب کن نه زودی کار.
فخرالدین اسعد.
|| نیکوکاری. کار خیر. حسنه. مقابل سیئه:
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز.
فردوسی.
همه خاک دارند بالین و خشت
خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت.
فردوسی.
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس.
فردوسی.
که نیکی گم نگردد در دو گیهان.
فخرالدین اسعد.
یکی خوب مایه ست نیکی به جای
که سود است از وی به هر دو سرای.
اسدی.
خدای عزوجل شما را که آفرید برای نیکی آفرید. (تاریخ بیهقی ص 338).
ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن
که هرکس که او گل کند گل خورد.
ناصرخسرو.
ز این بیش چه نیکی آمد از تو
وز گاو گنه چه بود وز خر.
ناصرخسرو.
خطاب شود به کرام الکاتبین تا به عدد هر ستاره که به این آسمان دنیاست ده نیکی مقبول در نامه ٔ اعمال این بنده ثبت و ده بدی محو گرداند. (قصص الانبیاء ص 13).
هرکه به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی اوروی بدو باز کرد.
نظامی.
ضرورت است که نیکی کند کسی که شناخت
که نیکی و بدی از خلق داستان ماند.
سعدی.
|| خیرخواهی. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || کرم. احسان. جود. سخا. انعام. افضال:
همان نیز نیکی به اندازه کن
ز مرد جهاندیده بشنو سخن.
فردوسی.
همه داد و نیکی و شرم است و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر.
فردوسی.
ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی
بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز.
منوچهری.
خواجه بر من در نیکی دربست
چه کنم لب به بدی نگشایم.
خاقانی.
چون به نیکیم شرمسار نکرد
به بدی چند شرمسار کند.
خاقانی.
نیک ار در محل خود نبود
ظلم خوانندش ارچه بد نبود.
اوحدی.
نیکی ای کان نه در محل خود است
تو نکوئی گمان مبر که بد است.
مکتبی.
نیکیت شیشه ای است ای عاقل
مکن از سنگ منتش باطل.
مکتبی.
|| پرهیزگاری. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دیانت. (ناظم الاطباء). || ثواب. (فرهنگ فارسی معین). پاداش خوش:
شاد باش و به دل نیک همه نیکی یاب
شاد باش وز خداوند همه نیکی بین.
فرخی.
به دانش بیلفنج نیکی کزین جا
نیایند با تو نه خانه نه مانه.
ناصرخسرو.
ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن
که هرکس که او گل کند گل خورد.
ناصرخسرو.
از هرچه گفته ام نه همی جویم
جز نیکی ای خدای تو دانائی.
ناصرخسرو.
به نامه درون جمله نیکی نویس
چو در دست توست ای برادر قلم.
ناصرخسرو.
نیک و بد چون همه بباید مرد
خنک آنکس که گوی نیکی برد.
سعدی.
|| فراخی. (یادداشت مؤلف). رخاء. خوش سالی: نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه). || نعمت. نعمی. نعیم. (یادداشت مؤلف). آسایش. رفاه. راحت. مقابل رنج. خوشی. مقابل ناخوشی:
ز نیکی جدا مانده ام زین نشان
گرفتار در دست مردم کشان.
فردوسی.
همه بد ز شاه است و نیکی ز شاه
کزو بند و چاه است و زو تخت و گاه.
فردوسی.
|| مهربانی. لطف:
بد و نیکی به جای دشمن و دوست
هر یکی در محل خود نیکوست.
؟
|| راستی. صداقت. (ناظم الاطباء). || زیبائی. حسن. جمال. (ناظم الاطباء). رجوع به نکوئی و نیکویی شود. || (اصطلاح نجوم) سعادت. (ازمقدمه ٔ التفهیم از فرهنگ فارسی معین).
- به نیکی، به خوبی. به نیک خواهی. از روی محبت و دوستی:
به موبد چنین گفت شاه آن زمان
که بر ما مبر جز به نیکی گمان.
فردوسی.
نباید که بینند رنجی براه
مکن جز به نیکی در ایشان نگاه.
فردوسی.
- || چنانکه باید. به دقت. به صحت:
واین ملک گرچه بد عمل دار است
هم بنیکی حساب من رانده ست.
خاقانی.
- به نیکی یاد کردن، ذکر خیر. به خوبی از کسی نام بردن. محاسن او را باز گفتن:
همی نصیحت من یاد دار و نیکی کن
که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد.
سعدی.
- نیکی دیدن، خیر دیدن:
هرکه با بدان نشیند نیکی نبیند.
سعدی.
- نیکی کردن، نکوکاری کردن. کار خیر کردن:
به کردار نیکی همی کردمی
وز الفغده ٔ خویشتن خوردمی.
بوشکور.
مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم.
ناصرخسرو.
چون که تو گر بد کنی زآن دیو را باشد گناه
ور یکی نیکی کنی زآن مر ترا باشد ثنا.
ناصرخسرو.
- || احسان کردن:
اگر پادشاهی بود در گهر
بباید که نیکی کند تاجور.
فردوسی.
بکن نیکی و در دریاش انداز
که روزی درکنارت آورد باز.
فخرالدین اسعد.
- || لطف و شفقت کردن:
تو بیداری او بی خودی می کند
تو نیکی کنی او بدی می کند.
نظامی.
بدی کردند و نیکی با تن خویش.
سعدی.
تو بر خلق نیکی کن ای نیک بخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت.
سعدی.
عجب نبود از سیرت بخردان
که نیکی کنند از کرم با بدان.
سعدی.
- امثال:
بد می کنی و نیک طمع می داری.
نیکی نبود سزای بدکرداری.
نیکی را نیکی آید.
نیکی راه به خانه ٔ صاحب خود برد.
نیکی فراموش نشود.
نیکی گم نشود.
نیکی کنی به جای تو نیکی کنند باز
ور بد کنی به جای تو از بد بتر کنند.


داد و بخشش

داد و بخشش. [دُ ب َ ش ِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) عطا و دهش. || قسط. (دهار). رجوع به داد و رجوع به بخشش شود.


نیکی ده

نیکی ده. [دِه ْ] (نف مرکب) منان. نعمت بخشنده. معطی. نیکی دهش:
خداوند نیکی ده و رهنمای
خداوند جای و خداوند رای.
فردوسی.
ولیکن به نیروی گیهان خدای
خداوند نیکی ده و رهنمای.
فردوسی.
به یزدان گرای و سخن زو فزای
که اوی است نیکی ده و رهنمای.
فردوسی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

بخشش

احسان، انعام، بذل، پاداش، تبرع، جوانمردی، جود، داد، دهش، سخاوت، سخا، صله، عطا، عطیه، فضل، فیض، کرامت، کرم، موهبت، نعمت، نیکوکاری، نیکی، وقف، هبه، آمرزش، رحمت، غفران، مغفرت

فرهنگ فارسی هوشیار

نیکی

خوب و پسندیده

نام های ایرانی

نیکی

دخترانه و پسرانه، خوب بودن، خوبی، نیکوکاری، احسان

فرهنگ عمید

بخشش

دادودهش، عطا، بذل‌ مال،

فارسی به عربی

بخشش

رحمه، سخاء، شفقه، عفو، کرم، مغفره، منحه، نعمه، هدیه، وفره

واژه پیشنهادی

بخشش

دهش

معادل ابجد

نیکی و بخشش

1298

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری